دل نوشته هاي من سلام بر شما دوست عزيز!!!!! اميدوارم خيلي خيلي خوب باشييييي!!!! ان شا الله اينجا تمام انشا هاي خودم رو مينويسم!!!!! دوست دارم بيش ترين استفاده رو از اين وبلاگ ببري برايت آرزوي بهترين ها را دارم بهترين بيننده بابابزرگ بهتر از باران مريم در وصيت نامه كوتاهش نوشت:"هرچه كاشتيم برنداشتيم.هرچه خورديم،چه بسيار گلوگيرمان شد،يا دل درد گرفتيم و آه و ناله مان به هوا برخاست.هرچه آمديم،ديربود و برجا مانديم.هربار دويديم،عقب مانديم و يادمان رفت.هرچه گفتيم،صدايمان ته حلق مان جا ماند و تارهاي خشكيده مان به هم گره خوردند." ما از سايه هايمان عقب مانديم؛با دستهايي خالي و دل هايي خالي تر!خداوند گفت:"پابياوريد،آورديم،اما چه دير.دست بياوريد،آورديم،اما چقدر خالي.دل بياوريد،چه فايده؛حالي كه نداشت.حسي كه نبود و عاطفه اي كه مثل مرداب شده بود." ته دره بوديم و گفتيم:"چقدردل و دست بياوريم براي دعا و ديدنت كه نگاهمان كني و بالايمان بكشي؟" گفتيم:"چقدر پا بدهيم براي دويدن به سبا بهتر از باران مريم در وصيت نامه كوتاهش نوشت:"هرچه كاشتيم برنداشتيم.هرچه خورديم،چه بسيار گلوگيرمان شد،يا دل درد گرفتيم و آه و ناله مان به هوا برخاست.هرچه آمديم،ديربود و برجا مانديم.هربار دويديم،عقب مانديم و يادمان رفت.هرچه گفتيم،صدايمان ته حلق مان جا ماند و تارهاي خشكيده مان به هم گره خوردند."مت افق نگاهت و براي ايستادن و زيارتت كه جوابمان بدهي؟" گفتيم:"چند تا چشم بياوريم و چقدر آنها را به اشك بنشانيم و چند بار در تو غرق شان سازيم و به خاطر تو سوزناكشان كنيم كه صدايمان كني؟" از اين جا تا مهر تو فاصله ها بسيار شده اند.ما ديركرده ايم.ما عقب مانده ايم.خدايا فرصت ها تمام شدند و من تمام تر..." پدر بزرگ مريم به پاكي باران مرد؛اماپدر بزرگ من كه زنده است مي گويد:"نه دل و دماغ دارم،نه تاب و توان.فرصت ها از من فاصله گرفته اند؛اما هنوز دير نيست.بايد برخيزم!"برمي خيزد و غزلي از قيصر مي خواند: سراپا اگر زرد و پژمرده ايم ولي دل به پاييز نسپرده ايم چوگلدان خالي لب پنجره پر از خاطرات ترك خورده ايم اگر داغ دل بود ما ديده ايم اگر خون دل بود ما خورده ا يم اگر دل دليل است،آورده ايم اگر داغ شرط است ما برده ايم اگر دشنه ي دشمنان،گردنيم اگر خنجر دوستان،گرده ايم گواهي بخواهيد اينك،گواه همين زخم هايي كه نشمرده ايم دلي سربلند و سري سر به زير از اين دست،عمري به سربرده ايم! توي اتوبوس بودم كه جواني آهسته مي خواند:"زندگي زيباست،دل پر از تمنا و عشق.بايد تسليم خواسته ها شد،بايد..."افسوس كه فرصت ها در او رنگ مي باختند،افسوس! معلم مهربانم بالاي صفحه كتابي كه سال ها پيش به من هديه داد،نوشته بود:"امروز هوا صاف و آرام است؛اما شايد فردا طوفاني شود.اگر طوفان بيايد،فرصت هاي طلايي ما را مي بلعند.آيا فكري كرده ايم؟آيا فرصت ها از ما گريزان نشده اند؟" در فكر بودم كه روحاني مسجد از پشت بلندگو يك صفحه از نهج البلاغه را مي خواند:"فرصت ها همچون عبور ابرها مي گذرند؛پس فرصت هاي نيك را غنيمت بشماريد." من حس كردم هنوز دير نشده،پاهايم پرتوان اند.نبض هايم پر از تپش اند.بايد برخيزم. صداي بابابزرگ در گوشم پيچيد:"تو را دوست دارم،ودست ها و پاها و دلت را...براي رفتن عجله كن.چشم هايت به خواب نروند!لحظه ها را يكي يكي شكار كن. زندگي پر از فرصت هاي زيباست...
ب دلش شكسته است،نوايي خسته دارد.و خواهشي پر تمنا،چشمان سياه و معصومش حكايت از دل گرفته اش دارد،به سوي نگاه او پرميكشم چشم به پريده اي دوخته كه از درختي به درختي ديگر ميپرد و در آسمان لاجوردي اوج ميگيرددر همان لحضه آواي غمناكي از دلش برميخيزدو مي نالد از غم روزگار با ناله اي مخزون،او اسير قفس تاريكي هاست و از سرنوشت شوم خود بيداد ميكند از سرنوشتي كه او را از آسمان با سنگدلي رانده است.آيا قلم تقدير نميتوانست تن ظريف او را در دل اين آسمان وسيع طراحي كند؟؟؟؟؟؟؟؟............... پس ما نيز دل را آسماني كنيم و روح خود را در اين بيكران هستي به پرواز در آوريم كه روحي كه اسير در قفس تن باشد و قدرت اوج گيري نداشته باشد چو پرنده در قفس مي شكند و نابود ميشود و دست روزگار اگر دل را اسير كرد ، پرواز غير ممكن است...
خواهم رفت...... تا نرفتني ها.... خواهم ديد......نديدني ها.... خواهم شنيد.......نشنيدني ها آنگاه كه تنهايم!آزادم!رهايم! آنگاه كه همه خوابند...! جاده اي بپيمايم به انتهاي بي كران.... بروم، بگذرم از هفت آسمان.... آنجا او را خواهم يافت! زير آبهاي اقيانوس،در دل سپيد ابر،ويا شايد در تلألؤ نگاه ماه! مي روم!از دل قنوت،در قعر سجود،تا لطافت دستان پر مهرش... مي روم،تا اسرار سكوتش،تا ذرات وجودش... حال كه همه خوابند،مي بينم آن هميشه بيدار را،از راه تابناك او تا خودش مي روم تا بگويم: به راستي كه اي خداي خوبم،راه رسيدن به تو از خود تو مي گذرد...
خانه اي در اوج آسمان آبي،با درهايي صورتي و پنجره هايي از جنس ابر و پرچيني از شكلات و به زيبايي دنيا آن گونه كه نمي توان آن را به تصوير كشيد.تنها مي توان گفت:خانه ي آرزوهاي من زيباترين و بهترين و تماشايي ترين كلبه اي است كه مي شناسم.با منظره اي سرسبز و زيبا و با چشم اندازي دلفريب و ديدني.در كنار خانه ي آرزوهاي من گل ها و چمن زارهاي فراواني وجود دارد كه طراوت و و شادابي را به جسم و جانم هديه مي كند.به درختي كه در نزديكي خانه ام قدعلم كرده،نگاهي مي اندازم،درختي كه برآورده كننده ي آرزوهاي دور و دراز من است با برگهايي زمردين كه با جدا شدن هر برگ،يكي از خواسته هايم بر آورده مي شود.بر روي شاخه هاي آن بلبلان آرزو لانه دارند وبرگ هاي اين درخت زيبا را مي چينند گويا بيشتر برگ ها جدا شده اند بجز معدودي از برگ هاي نورسته آري اين خانه همان وجود پاك و پر مهر ماست و اين درخت قلب سرشار از آرزوهاي دور و دراز ماست كه صندوقچه اي از اسرار و آرزوهاست.از خدايم مي خواهم كه وجودم چون خانه ي آرزوها و قلبم چون درخت آرزوها پاك و بي آلايش باشد.
شاید
این انشا بهانه ای باشد برای فکر کردن راجع به خودم،قلبم و افکارم!
من که هستم؟درون دل من چه می گذرد؟کمی که فکر می کنم،می بینم روی در آن نام خدا نوشته شده،پس با یاد خدا در کلبه قلبم را می گشایم.از بس شلوغ است چیزی از آن سر در نمی آورم!یک گوشه پر است از دلتنگی!دلم برای خیلی ها تنگ شده،گوشه دیگر ساکت و نگران است،این قسمت برای دل نگرانی هایم است.خوب شکر خدا دل نگرانی هایم خیلی کم است.از گوشه دیگر سر و صدای زیادی می آید.ِدلخوشی هایم آهنگ می زنند و می رقصند!چقدر شلوغ،چه همه دلخوشی!یکی فریاد می زند عید و تابستان با آن همه شادی،مسافرت و کلاس تابستانی و ...در راه است!مانند مغازه داری که پشت سر هم با صدای بلند و چشم بسته نام تمام اجناسش را می گوید،نام تمام کارهای جالب و جذاب عید و تابستان را می گفت!دیگری می گوید:سال آینده در یک مدرسه جدید تعداد دوستان چند برابر می شود!یکی داد و هوار راه انداخته است که جایزه بهترین فیلم سال۱۴۰۶برای توست،یکی که به نظر می آید از همه رمانتیک تر است می گوید:هر آهنگی که بخواهی،خواهی ساخت و آهنگ هایت بسیار مشهور خواهد شد!یکی می گوید:چندین کتاب از تو به نشر خواهد رسید!بگو ان شاءالله!بعدی حرف جالبی می گوید،بگذارید نگویمِ ...خیلی خوب،می گویم!او مدال های طلای المپیک را در دست دارد و می گوید:این برای توست! آواز سر داده و می خواند و می خندد! به به، چقدر جالب! همه دلخوشی هایم را برای همه شما گفتم!البته در دلم بعضی دیگر هم هستند که گفتن حرف های آنان وقت زیادی از شما می گیرد!
نگاه کنید!در گوشه دیگر قلبم همه شما را می بینم!همه شما را!وای چقدر زیاد!همه دوستانم،معلمانم،پدر و مادرم و بیشتر آشنایان اینجا هستند و لبخند می زنند !انگار خیلی ناراحت نمی شوند،در قلب من باشند.این اطراف افراد دیگری هم هستند.چقدر هنرپیشه سینما!چندین ورزشکار!واقعا همه این ها در دل من هستند؟!
راستش تا به حال این قدر دقیق به دلم و چیزهایی که در آن می گذرد فکر نکرده بودم!راستی با این همه طبقه بندی که من برای توصیف دلم انجام دادم،درون آن از اوضاع شلوغ قبلی بهتر شده!... در كنار ساحل دلم قدم ميزنم با خودم مي انديشم چرا تنها؟چرا هيچ دريايي به سوي من روانه نميشود؟ چرا كسي يادي از من نميكند تا كساني كه در ساحل دلم زندگي ميكنند را شاد نمايد و اميدوار به ماندن شوند...ناگاه سايه هاي نخلي تنها بر سرم سايه مي افكند تا از باران چشمانم جلوگيري كند،دلم ميلرزد و با اين لرزش تمام اميدم به يكباره به نا اميدي تبديل ميشود،نه من تنها نيستم گر چه تنهايي را ميخواستم به خاطر دلم،اما خدايي هست كه مرا از اين همه ياس و نوميدي نجات ميدهد، من تنهايي را در زير باران عنايت او ميخواهم ، آن هنگام است كه مي انديشم به زندگي ، به آينده و .... اما اكنون تنها نيستم،من با اهالي خوش قلب ساحل دلم زندگي ميكنم و شاد و خوشحال از بودن در كنارشان آرامش ميگيرم. اينك يكي از درياهاي كناري به قلب ساحل دلم راه يافته تا به من بفهماند كه ديگر تنها نيستم و ميتوان در كنار هم لذت زندگي را بيش از هر زماني چشيد این موضوع انشا مدرسه مون بود فک کردم قشنگه و گذاشتمش توی وبلاگ یلدا می آید شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما؛ شبى که طراوت هندوانه هاى تازه تابستان به سرماى دستان زمستان هدیه مى شود و داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود. در ازدحام بشقاب هاى کوچک بلور، شیرینى صمیمیت ها و یکدلى ها، تقسیم مى شود و کام هاى همه را شیرین مى کند.
یلدا فرصتی است برای دیدارها، وقتی کشاکش روزگار تو را از دیدار آنان که به چشمان تو نیازمندند، بازمی دارد. آتش گرم و کرسی خانه مادربزرگ ما را به گرد خویش آورده و گرمایش را با ما تقسیم می کند تا در زمستان سر در راه، به یاد چون امشبی همیشه گرم گرم بمانیم، در میان تقویم ورق خورده پدر بزرگ، سیاووش را می بینیم که از آزمون آتش سربلند بیرون می آید و پدربزرگ چه باشکوه داستان او را می گوید.و چه شکوهی دارد تفالی به دیوان حافظ و خواندنی غزلی زیبا در بلندترین شب سال...
کناردریانشسته بودم،در سکوت و تنهایی .صدای امواج ،طنین خوش هستی بود ومن درکنار این وسعت بی کران غرق اسرار الهی،لحظه ای باخودم اندیشیدم : چرادریاآبی رنگ است؟چراخدای خوب ومهربان آب را به رنگ آبی در آورده،با این همه لطافت و زیبایی؟دلم آرام تر از همیشه به من گفت:آیاتومیتوانی بگویی که چراقلب انسانها همیشه سرخ است؟جواب دادم:نه معلوم است که نمی توانم بگویم.دلم آرام نجوا کرد:درهررنگی حکمتی است.آن گونه که رنگ برگ سبزاست،چون نشانه ای ازسرسبزی وخرمی است.رنگ تنه درخت قهوه ای است؛چون رنگ قهوه ای نشانه ی استواربودن وبلندقامتی وایستادگی است و... از همان زمان بود که من سعی کردم، رازهای آفرینش را بیشتر درک کنم واین مطلب را همواره به خاطر داشته باشم که خداوندبخشنده و مهربان درهرکاریارنگ هرچیزحکمتی قرارداده ومی خواهدازطریق این حکمتهاراه زندگی کردن رابه ماانسان بیاموزد،راه خوب اندیشیدن در طبیعت را و جاودانه شدن را...
ميخواستم شما نظر بدين من يه انشاي ديگه نوشتم ببينين كدومش قشنگ تره!!!!!!!!!!! كنار پنجره ي اتاقم مي نشينم .به ابرهاي اسمان لاجوردي مي نگرم،قدم به ابرها مي گذارم و به اوج آسمان مي روم؛ به دياري ديگر،آنجاكه ديگر نشاني از بي مهري نيست.مردماني دارد يك دل و صميمي ،همه با هم دوست و يكرنگ هستند و هيچ كس بي توجه از كنار هم نوعش نمي گذرد.از كنار باغ هايش كه مي گذرم درختان اقاقيا و بيدي را مي بينم كه چون عروسي زيبا برگ ها بر چهره شان افتاده و صداي شرشر آبشاري كه طراوت مي آورد با بوي اقاقي و صداي دلنواز پرندگان در آميخته.اينجا مردم به جاي آينه،تصوير خود را در آب مي نگرند و آب زلال را آلوده نمي كنند.با پروانه ها هم صحبت مي شوم چيزهايي از زبانشان مي شنوم كه در دنياي خود هرگز نشنيده ام .پرنده ها كه از بالاي سرم رد مي شوند بال هاي لطيف خود را چون حريري زرين بر سرم مي كشند؛درست مثل سيمرغ افسانه اي، اين پرنده ها از من نمي ترسند،من هم آنها را نوازش مي كنم و لذت مي برم. آسمان مي غرد؛صداي رعد و برق اينجا خيلي گوش نواز است.هر قطره باران شكلي زيبا به خود گرفته؛رنگين كمان كه نقش مي بندد ،بچه ها روي آن سرسره بازي مي كنند.در اين محل ديگر آسمان خراش و آپارتمان وجود ندارد بلكه كلبه هايي چوبي را مي بيني كه دور پنجره هايش پيچك، نيلوفر و ياس پيچيده است.از كنار هر يك از اين كلبه ها كه مي گذري بوي ملايم گلها مشامت را نوازش مي دهد.اينجا ترانه هايي شنيدني دارد؛پرندگان با نغمه سرايي خود نواهايي تازه و دل انگيز به وجود مي آورند كه گوش جان را مي نوازد و خستگي و كدورت را از وجود هر دردمندي مي زدايد .آري اينجاست خانه ي تنهايي من... آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
<-BlogDescription->
|
||||||
|